شکی نیست که انجام این کار سترگ نیازمند پژوهشگران زبده و باتجربهای است که هم از زمینههای علمانسانی غربی و هم از بسترهای فرهنگ بومی آگاه باشند. یکی از پرسشهای مهمی که باید در این زمینه به دنبال پاسخگویی به آن برآمد، پرسش از روششناسی و فلسفه علومانسانی است، از اینرو میتوان پرسید که چرا علومانسانی نیاز مبرم ماست و آیا علومانسانی واحدی در سطح جهان وجود دارد که بتوان از روششناسی مستقلی در آن نام برد؟ چگونه میتوان علومانسانی را به سمتی هدایت کرد که از سیطره علومتجربی برکنار ماند؟ آیا میتوان در علومانسانی به روشی مستقل از دیگر علوم دست یافت؟ آیا نظام معرفتیای وجود دارد که بتوان برای کارآمدی علومانسانی از آن بهره برد؟ و در نهایت آیا برای ایجاد علومانسانی بومی، میتوان از فلسفه و روششناسی علوم انسانی غربی بهره گرفت؟ این پرسشها و پرسشهایی دیگر، انگیزهای شد تا میزگردی را با حضور دکتر مهدی معینزاده و علیرضا منجمی از اعضای پژوهشکده علم و دین پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی تشکیل دهیم که ماحصل آن در پی میآید.
- آیا میتوان در کل تعریفی منقح از «علوم انسانی» به دست داد؟ درصورت اخیر جنس این دست از علوم با سایر علوم از چه جهت متفاوت است؟
دکتر معینزاده: با نگاه به مناقشه دویست ساله علوم انسانی در غرب میتوان گفت روش و خود علوم انسانی امر مسلمی نبوده و 2قرن است که راجع به روش، چیستی و ماهیت این علوم بحث میشود. بنابراین نمیتوان انتظار داشت که بتوان آن را بهعنوان چیزی متعین درنظر گرفت. در آلمان این علوم، خود را به شکل «علوم روحی، اخلاقی، تاریخی» مطرح ساخته و در انگلیس از آن به «هیومن ساینس» یاد میشود و در فرانسه به آن «علوم اجتماعی» گفته میشود. پس «یک علوم انسانی» وجود ندارد و این سخن درستی است که «پارادایم» را در مورد علوم انسانی نمیتوان به کاربرد زیرا هنوز «علومانسانی برافتاده» وجود ندارد. در فیزیک میتوان گفت فیزیک «نیوتونی» و پیش از آن تبیین ارسطویی« حرکت» برافتاده است و اگر هنوز علم نیوتونی خوانده میشود به این دلیل است که در عالم «ماکرو فیزیک» هنوز به کار میآید. اما باز تأکید میکنم که در علوم انسانی هیچچیز برنیفتاده است پس بر علوم انسانی «پارادایم» قابل اطلاق نیست.
- برای نجات علوم انسانی از اسارت روشهای علوم تجربی چه روشهایی پیشنهاد شده است؟ به تعبیر دیگر این روشها چگونه در علوم انسانیزاده میشوند یا علوم انسانی چگونه از دل فهم آنها بیرون میآید؟
دکتر معینزاده: «گادامر» برآن است که به جای روش علوم طبیعی، علوم انسانی باید «هنر و تاریخ» را الگوی خود قرار داد. او روی 4مفهوم دست مینهد که علوم انسانی قرن نوزدهم تحتتأثیر آنها میتوانست به این روش مستقل دست یابد. اما یک مفهوم توسط «هگل» و 3مفهوم دیگر توسط «کانت» بد معنا شد و این امر محقق نشد. پس به گفته او، «هنر و تاریخ» میتواند «حقیقتی از نوع دیگر» را تولید کند که میتواند سرمشق علوم انسانی برای رسیدن به روش مستقل و مختص خود قرار گیرد. آن مفهومی را که «هگل» بد تعبیر کرد «بیلدونگ» بود که به معنای «شکلگیری و تکوین» است؛ هر چیزی که با نوعی «تشکیل» و «شدن» همراه است. به بیان «گادامر» این لغت در قرون وسطی به «تشبه انسان به خدا» گفته میشد و این همان «شکل گرفتن» انسان چون خداوند بود. «هردر» این لغت را به معنای «تعلیم و تربیت انسانی و انسان شدن» به کاربرد که هنوز حاوی معنای شدن بود. «کانت» خود کلمه را به کار نبرد اما در نقد عقل عملی گفت که انسان وظیفه دارد که استعدادهایش را در جهت «انسان شدن» به پیش ببرد.
«هگل» که کل فلسفهاش «شدن» بود به آنجا رسید که گفت فلسفه کاری جز تبیین «شدن» ندارد اما کار او یک اشکال داشت و آن این بود که «شدن» در فلسفه او «نقطه ختم» پیدا میکرد که همان «رسیدن روح بهخودآگاهی» در طول تاریخ بود. در مفهوم «بیلدونگ» باید دقت کرد که شناخت امری که در حال شدن است ذاتاً با شناخت امر ایستا متفاوت است. بنابراین اگر گفته شود انسان طبیعتی دارد که از گذشته دور تا امروز تغییر نکرده است و میتوان این طبیعت را شناخت با این فرق میکند که انسان را موجودی در حال «شدن» و تحول بدانیم که آن را در منزلی از منازل شدن میتوان بررسی کرد. 3مفهوم دیگر یکی «ذوق» و دیگری «حکم» و بعدی «کامنسنس» به معنای حس مشترک یا عرف عام بود. «کانت» این حس مشترک را حسی در کنار سایر «حسها» قرار میداد مثل اینکه اگر آدمی این ظرافت و دقت را داشته باشد میتواند اثر هنری را بفهمد و از آن لذت ببرد. اینگونه است که این مفهوم توسط «کانت» در حال «سوبژکتیو» شدن بود و قوهای از قوای آدمی میشد.
اما «کامنسنس» از دید «گادامر» حاصل زیستن آدمی در جهان اجتماعی- تاریخی است که انباشته میشود و در آن حقیقت وجود دارد. از نظر «گادامر»، آدمی محصول یک «کامنسنس» است که امری تاریخی اجتماعی و ناخودآگاه است و بخشی از نظر و عمل ما بهعلت آن صورت میگیرد و حالت انباشتگی و ذخیره شدن دارد. گویی در طول تاریخ امور ناحقیقی از آن جدا میشود و تنها حقیقت در آن باقی میماند. این به معنای آن است که تاریخ حاوی حقیقت است. رای «کانت» با هرمنوتیک نیز همین کار را کرد و باعث شد «شلایر ماخر» که هرمنوتیک را از «علم روش تأویل و تفسیر متون مشخص» به «تئوری عام فهم» تبدیل کرد، هرمنوتیک را نیز «سوبژکتیو» کند و آن را عکس عمل «تصنیف» بداند. اینکه نویسنده مقصد و نیتی دارد که به متن منتقل میشود و باید از متن به قصد و نیت نویسنده پی برد، هرمنوتیک را «سوبژکتیو» میکند. اینجاست که هرمنوتیک هم به سرنوشت «هنر و تاریخ» دچار میشود.
- این حقیقت چگونه حقیقتی است و چگونه میتواند سرمشق علوم انسانی قرار گیرد؟
دکتر معینزاده: نحوه بودن اثر هنری به ما نشان میدهد که علومانسانی باید چگونه باشد. آنچه ما از اثر هنری میفهمیم نیز «بازی» سوبژکتیو است زیرا ما اثر را تماشا میکنیم و از آن لذتی میبریم و تأویل و تفسیرهایی «شلایر ماخر» گونه میکنیم و بهدنبال آنیم که هنرمند چه میخواسته بگوید و قصد و نیتش چه بوده است؟ چیزی که در اثر هنری مهم است را «گادامر» در مثال «بازی» نشان میدهد. در بازی اولاً جدیتی مقدس وجود دارد. شما تا وارد بازی نشدهاید آن را جدی نمیپندارید اما وقتی وارد شدید گویی همه چیز در آن خلاصه شده است. دوم اینکه فعالیت و عاملیتی به شکل «سوژه- ابژهای» در آن وجود ندارد و این بازی است که شما را فرا میگیرد و این احساس که «من خودم نیستم و ابزاری برای پیشبرد هدفی هستم» بهویژه در بازیهای گروهی غالب است. این ما نیستیم که بازی را در سیطره داریم. حالت «فاعل شناسا و عامل شناسایی» که هماکنون نیز الگوی غالب «علم» است در بازی فرو میریزد. این حالت در نمایشنامه نیز از بین میرود و بازیگر در حال ایفای نقشی است که جدی گرفته میشود و در خدمت منویاتی است و تماشاگر نیز در «تقرر معنای این بازی» شرکت میکند. این یک «نحوه وجود» است. بنابراین در علم انسانی باید رابطه «سوژه- ابژه» آنچنانکه در بازی محو میشود، محو شود.
اما درباره تاریخ نیز مکتب تاریخی آلمان که با درویزن، رانکه و دیلتای مشخص میشود فهم کژی ارائه دادند و در آن همان «سوبژکتیو» کردن اتفاق افتاد و «قصد عامل تاریخی» مهم جلوه داده شد. در این فهم کژ، تبیین واقعه تاریخی عبارت شد از «کشف قصد عامل واقعه» که امری روانشناختی و سوبژکتیو بود. تفسیر درست تاریخ آن است که یک واقعه تاریخی از روی اثراتش تبیین شود. یعنی «اثر» واقعه تاریخی فقط اثرش نیست بلکه شناخت آن است زیرا اثرات بر هم انباشته میشوند و آنچه اثر نبوده کنار میرود و آنچه حقیقت داشته باقی میماند. پس فاصله زمانی نه تنها «بارخاطر» نیست بلکه «یار شاطر» است و از هر چه بسیار گذشته است اثرات بیشتری بر هم انباشته شده و بهتر قابل شناسایی است.
واقعه ناب اولیه به هیچ وجه قابل دستیابی نیست و نمیتوان روابط و نسبتهایی را بدون حضور در آن شناخت و بازسازی مورخ با «مسائل امروز خودش» انجام میشود. «گادامر» اصطلاحی ترجمه ناپذیر دارد که یعنی «ایستادن در برابر تاریخ هنوز اثر گذار» است. اگر در پی بازسازی تاریخ و حتی عبرت گرفتن از آن باشی اثرگذاری آن را از بین بردهای و آن را از حقیقتش تهی ساختهای. تاریخ، همان شدن مداوم است. بنابراین وقتی تاریخ هنوز در حال «شدن» است نمیتوان آن را «ابژه» پنداشت. پس به گفته «گادامر» وقتی در اثر هنری و واقعه تاریخی بهدنبال قصد هنرمند و عامل تاریخی نبودیم میتوان ربط اثر یا واقعه با خود را شناخت و این همان «حقیقت» برای «من» است. این به غلط نسبینگری معنا میشود. قصد هنرمند یا عامل تاریخی به هر دردی میخورد جز به درد «حقیقتی» که فرد بهدنبالش است. وقتی «قصد» حذف شد حقیقت در رابطه با آدمی شکل میگیرد که حقیقتی «تراژیک» خواهد بود. تراژدی مستقل از موضوع خود، به «تناهی و تقصیر» انسان میپردازد و «مهیب بودن تقدیر در برابر وجود متناهی انسان» است. این اول و آخر چیزی است که در هر علمی باید فهمیده شود چه علم انسانی و چه سایر علومی که در پی شناخت هستند. پایان سخن «گادامر» انگار به معرفتی میانجامد که گویی خود دین است و معرفتی غیراز آن وجود ندارد و آن پی بردن به موقعیت «تراژیک» انسان است.
- از کجای این تعریف فلسفی و دینی از «علم»، علمی کارآمد خارج میشود؟ آغازگاه این علم انسانی جدید از کدام نقطه است؟
دکتر معینزاده:«گادامر» علم را به سمت معرفتی دینی فلسفی میبرد درحالیکه به «knowing-how» نیز توجه دارد. این مفهوم با «فرونزیس» ارسطویی همپوشانی دارد.حکمت عملی، حکمتی نیست که داشته باشی و سپس در عمل به کار ببندی بلکه حکمتی است که عمل و نظر بهطور غیرقابل تفکیکی در آن حضور دارند. پس گویی همیشه بدنهای از معرفت اصیل در مواجهه با جهان مادی خود را به سؤال «چه باید کرد» معطوف میکند و اینجاست که علم شروع بهزاده شدن از آن میکند؛ علمی که دیگر «سوژه-ابژهای» نیست و حاوی حقیقتی از نوع هنر و تاریخ است.پس از این بدنة دینی فلسفی، «علمی» در جواب به «چه باید کرد» بهوجود میآید که علمی انسانی و دارای روش مستقل است که حاوی حقیقتی از جنس دیگر است. این علم از بدنه معرفت جدا میشود، زیرا ناظر بر عملی میشود که باید در دنیا انجام داده شود.
- آیا نظام معرفتی جایگزینی که به شکل مصداقی وجود داشته و حائز این شرایط باشد سراغ دارید؟
دکتر منجمی: همین جاست که طب وارد عمل میشود. معرفتی که در طب هست با چیزی که الان «علم» دانسته میشود کاملاً متفاوت است و به اشتباه طب را علم میدانند.
اینکه پزشکان در برههای از زمان کنونی بهدلیل «پرستیژ» بهدنبال آن بودند که «دانشمند» دانسته شوند حقیقتی تاریخی است که نمیتوان منکر آن بود.
ولی اساساً طب، علم نیست. تلاشی که الان در علم انسانی صورت میگیرد این است که با «علم» تمایزی داشته باشد یا نداشته باشد که هر دو یکی است. چه بخواهیم روش علوم انسانی را علمی و چه کاملاً آن را جدا کنیم، این دو روی یک سکه است زیرا در هر دو صورت در پی آنیم که علوم انسانی را از «علم» متمایزسازیم. بحث این است که اگر طب را بهعنوان مدلی معرفتی درنظر بگیریم با مدل امروزین علم کاملاً متفاوت است. شاید بتوان براساس آن، تصویر درستی از علم انسانی آنگونه که باید باشد ارائه داد. بحث نخست که در جامعه ما مطرح است، بحث «کارآمدی» علومانسانی است که میپرسد این علم به چه درد میخورد؟
2 راه برای جواب دادن آن بهکار میرود؛ یا گفته میشود مگر باید به درد بخورد؟ و علم انسانی در پی تبیین موضوعات است. از دیگر سو، از نگاه علوم تجربی، علوم انسانی «علم» نیستند و نمیتوانند پیشبینی کنند و حتی مثلاً مدلی برای انقلاب ارائه دهند. این یک رویة دیگری نیز دارد و آن این است که علوم انسانی و بهویژه اجتماعی، موضوعات خود را بهعنوان مسئله و تعریف میکند و آن را مسائل اجتماعی میداند. این ادبیاتی طبی است که از طب آمده و براساس آن وقتی طب چیزی را بهعنوان مسئله میپذیرد که امکانی برای مداوا و درمان وجود داشته باشد. وقتی مسئله فقر، بیکاری و اعتیاد به شکل طبی صورتبندی میشود قطعاً این علم به ناکارآمدی متهم میشود چرا که اگر چیزی معضل و مسئله دانسته شد یعنی مداوایی وجود خواهد داشت اما وقتی مسئله درمان نشد پس سؤال از کارآمدی طبیعی است. اگر علم انسانی فقط در پی تبیین بود نباید صورتبندی «مسئله» را برمیگزید زیرا به آن احتیاج نبود. پس وقتی این علم از راه حل عاجز میماند خود را به تبیین کردن میزند.
- ویژگیهای دیگری که این معرفت را تبدیل به «بازی» میکند و از حالت سوبژکتیو خارج میسازد کدام است؟
دکتر منجمی: آنچه را که امروزه در طب علمی نشان میدهند «تشخیص» است. از آنرو قند خون و حتی سایر بیماریها را میتوان با عدد و رقم نشان داد اما کار طب اصلا این نیست که فقط مشکلات مراجعین را طبقهبندی کند. این «عدد» فقط برای آن است که امکانی برای «عملی» را بهوجود آورد که در مورد آن انتخاب صورت میگیرد. هیچ بیماری نمیپذیرد که تنها تشخیص به او ارائه شود بدون آنکه کاری برایش انجام شود. تا طب به بیمار نگوید که «چه کار باید کند» نه پزشک، پزشک و نه بیمار، بیمار است. پس طب معرفتی است که با «مسئله»ای شروع میشود که مردم به آن ارائه کردهاند و معرفت پزشکی دردی را در خود میپذیرد که مداوایی داشته باشد.
- پس این الگو بهخودی خود، بومی عمل میکند و پیشاپیش بومی است. مشکل کارآمدی چگونه حل میشود؟
دکتر منجمـی: تمـایزی ساختگی بین نظر و عمل هنوز نیز در علومانسانی وجود دارد که از یونان آمده است. وقتی از کارآمدی سؤال میشود این علوم فقط خود را تبیینگر میدانند. این تمایز در پزشکی بیمعنی است. نمیتوان «پزشک نظری» داشت. پس میتوان معرفتی داشت که نظری است، مشکلات مردم را حل میکند و براساس «مسئله» جامعه هم هست. اقبال عمومی هم به آن میشود و صاحب وجاهت نیز هست و در آن تمایزی هم بین نظر و عمل وجود ندارد. دیگر آنکه «مسئلهای» که در طب بهعنوان یک نظام معرفتی هست «برساخته» طب نیست. ویژگی پارادایم علمی، ساختن مسئله و حل کردن آن است ولی چون طب بر مبنای عرضه کردن مشکلات مردم بنا شده است بنابراین خود «طب» حتی مفهوم سلامتی را نمیسازد. این مفهوم بیرون از آن ساخته شده و فقط پزشکی اعاده سلامت را امکانپذیر میسازد.
علم اجتماعی «فقر» را معضل میداند و نه کاری با «کامنسنس» دارد و نه با مردم که فقر را مشکل میدانند یا نمیدانند و سپس تبیینهایی نیز صورت میدهد و وقتی «راهحل» پرسیده میشود میگوید وظیفهاش فقط تبیین بوده است. اما هیچگاه اطبا نمیتوانند خودشان چیزی را مشکل بدانند و بگویند برای آن به ما مراجعه کنید. این خارج از طب بهعنوان درد، شکل میگیرد و سپس به طب عرضه میشود. قدم بعدی علومانسانی برای کارآمد نشان دادن خود آن است که پس از تعریف «مسئله» میخواهد «دستکاری» را آغاز کند و به «مهندسی اجتماعی» بپردازد تا ثابت شود کارآمد است و به «درد» میخورد. پس وقتی مسئله درست فهمیده نشود به اینجا ختم میشود.
دکتر منجمی: نکته دیگر در طب که میتواند بهعنوان الگوی علومانسانی مطرح باشد آن است که در آن متخصصترین فرد باید کارش را به داوری عامیترین افراد بگذارد و این کاملاً امری پذیرفته شده است. پس کارآمدی طب وابسته به آن است که بیمار عامی از درد خلاصی یابد وگرنه هیچ فایدهای ندارد. این اتفاقی است که در هیچ علمی نمیافتد. اینجاست که «کامنسنس» داوری میکند که کارآمدی وجود داشته یا وجود نداشته است، بنابراین، پزشک نمیتواند کار خود را کارآمد بداند و این مردمند که تعیینکننده کارآمدی یا ناکارآمدی هستند و این بسیار مهم است.